loading...

.

بازدید : 211
دوشنبه 27 مهر 1399 زمان : 6:39

یکم موندن و رفتن ...خیلی دلم هوای مامانمو داشت دوس داشتم یجا باشم خالی شم...زنگ بهش زدم گفت دخترا بی قرارتن بخدا بیا‌ی سر بزن گفتم نه خونه نمیام میتونی بیای بیرون ببینمت گفت 40 دقیقه میخوای بیای این همه راهو ک بیرون منو ببینی؟گفتم اره مامان اگه میتونی بیای بگو نمیتونی که نیام...گفت بیا باید برم سر زمین سیب زمینیا رو داریم برداشت میکنیم گفتم باشه میام میبینمت ...

سرزمین من ، روزای روشن
برچسب ها
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی