یهمون.شب ک.اومدیم.خونه فرهاد فقط بغلم.میکرد و میبوسیدم ...حالم.خوب بود باهاش ...تادرفتیم تو اتاق بیهوش شدم از خستگی صبح ک.بیدار صدم اون زودتر بیدار شده بود ولی دلش نیومد تکون بخوره من بیدار بشم...صبحونه خوردیم رفتم سرکار ...
یه روز رست بازدید : 321
جمعه 1 آبان 1399 زمان : 8:38